358
غزل شمارهٔ ۵۶۶۱
بسته تر شد دل من داد چو خط دست به هم
کار زنجیر کند مور چو پیوست به هم
مژه بر هم زدن یار تماشا دارد
که شود دست و گریبان دو جهان مست به هم
نه چنان گشت پریشان دل صد پاره من
که به شیرازه آن زلف توان بست به هم
مگذر از صحبت یاران موافق زنهار
رشته و موم، شود شمع چو پیوست به هم
زلف او فتنه و خط آفت و خال است بلا
آه از آن روز که این هر سه دهد دست به هم
مگذر از چاشنی شهد خموشی صائب
که ز شیرینی آن، رخنه لب بست به هم