49
غزل شمارهٔ ۵۶۳۷
چند در دایره مردم عاقل باشم؟
تخته مشق صد اندیشه باطل باشم
فتح بابی نشد از کعبه و بتخانه مرا
بعد ازین گوش برآواز در دل باشم
من که از آب رخ خود چو گهر سیرابم
در دل بحرم اگر بر لب ساحل باشم
عالم از جلوه یارست خیابان بهشت
من به یک دیده حیران به که مایل باشم؟
همه اجزای جهان محمل معشوق من است
من سودازده حیران چه محمل باشم؟
سوخت پروانه بیدرد و مرا یاد نکرد
به چه امید درین گوشه محفل باشم؟
زعفران زار شود ریشه غم در جگرم
اگر از شادی غمهای تو غافل باشم
می شود خاطر صیاد خوش از غفلت من
ورنه از دام محال است که غافل باشم
از در حق به در خلق چرا باید رفت؟
نه ز بخل است اگر دشمن سایل باشم
صائب از دامن دل دست به خون می شویم
چند درمانده این عقده مشکل باشم؟