45
غزل شمارهٔ ۵۶۲۵
طمع بوسه از آن لعل شکر خا دارم
خیر از خانه در بسته تمنا دارم
چون قدح چشم به احسان صراحی است مرا
روزی خود طمع از عالم بالا دارم
چه کند با جگر سوخته چندین خار
دم آبی که من از آبله پا دارم
نیست از ریگ روان موج نفس سوخته را
لب خشکی که من از صحبت دریا دارم
دانه از دام به انداز رهایی چینم
توشه آخرت است آنچه ز دنیا دارم
نیست بی گوهر عبرت صدف عالم خاک
نه ز طفلی است اگر ذوق تماشا دارم
وحشت از دیدن مکروه فزون می گردد
نه ز حرص است اگر روی به دنیا دارم
تن خاکی که به معماری آن مشغولم
لب بامی است که از بهر تماشا دارم
در سیه خانه لیلی نبود مجنون را
این حضوری که من از پرده شبها دارم
صائب از محرمی شانه دلم صد چاک است
راه هر چند در آن زلف چلیپا دارم