40
غزل شمارهٔ ۵۵۸۹
نه رنگ و بو درین گلشن، نه برگ و بار می خواهم
سرآزاده ای چون سرو ازین گلزار می خواهم
به سیم قلب یوسف را نمی گیرند از اخوان
من انصاف از خریداران درین بازار می خواهم
به قدر سنگ گلبانگ نشاط از شیشه می خیزد
دل دیوانه را در کوچه و بازار می خواهم
ز چشم بد به عریانی دلم چون بید می لرزد
نه از تن پروریها جبه و دستار می خواهم
نمی سازم به سنگ کم سبک میزان همت را
مراد هر دو عالم را ازو یکبار می خواهم
به آب تلخ دریا لب نسازدتر غرور من
من آن ابرم که آب از گوهر شهوار می خواهم
سرخاری چو مژگان نیست بیجا باغ عالم را
چو شبنم چشم حیرانی درین گلزار می خواهم
نمی گیرد به خود شیرازه اوراق وجود من
عبث گه رشته تسبیح و گه زنار می خواهم
مگر کار مرا هم صورتی پیدا شود صائب
دمی از تیشه فرهاد شیرین کار می خواهم