71
غزل شمارهٔ ۵۵۸۳
قضا روزی که کرد از چار عنصر خشت بالینم
غبارآلود شد آیینه چشم جهانبینم
ز غفلت در بهشت بیخودی بودم، ندانستم
که دارد تلخی تعبیر در پی خواب شیرینم
زمین پست فطرت کیست تا نخجیر من گردد
که گردون سینه کبک است پیش چنگ شاهینم
ز سوز عشق هر مو برتنم شمع می سوزد
نه مجنونم که چشم شیر باشد شمع بالینم
مرا تهدید فردا می دهد واعظ، نمی داند
که من امروز در دوزخ ز چشم عاقبت بینم
نظر واکرده ام در وحشت آباد پریشانی
بنات النعش آید در نظر چون عقد پروینم
به کردار بد و افعال زشت من مبین صائب
همینم بس که از مدحتگران آل یاسینم