43
غزل شمارهٔ ۵۵۷۳
کجا مایل به هر دل گردد ابرویی که من دانم؟
که سر می پیچد از یوسف ترازویی که من دانم
شمارد موج دریای سراب از بی نیازیها
سجود نه فلک را طاق ابرویی که من دانم
ز خاشاک جگر دوز علایق پاک می سازد
زمین سینه سینه ها را آتشین رویی که من دانم
فلک را می کشد چون قمریان در حلقه فرمان
به گیسوی مسلسل سر و دلجویی که من دانم
کند هم سیر با تخت سلیمان در جهانگردی
ز شوخی شیشه دل را پریرویی که من دانم
به یک دیدن کند روشنتر از رخساره یوسف
چراغ دیده یعقوب را رویی که من دانم
جگر گاه زمین کان بدخشان زود می گردد
چنین گر تیغ راند دست و بازوئی که من دانم
چو مغز پسته می گیرد به شکر تلخکامان را
به حرف شکرین لعل سخنگویی که من دانم
گذارد مهر بر لب سحر پردازان بابل را
ز مژگان سخنگو چشم جادویی که من دانم
ز حرف آرزوی خام می بندد به هر جنبش
زبان عاشقان را چین ابرویی که من دانم
به زودی حلقه بیرون در سازد سویدا را
ز حسن دلپذیر آن خال هندویی که من دانم
اگر در پرده شرم و حیا رویش نهان گردد
به فکر دور گردان می فتد بویی که من دانم
به فکر عندلیب بینوای ما کجا افتد؟
که گل از غنچه خسبان است در کویی که من دانم
مشو نومید اگر یک چند خون در دل کند چشمش
که خون را مشک می گرداند آهویی که من دانم
ز حیرت طوطیان آسمانی را خمش دارد
زبس نور و صفا، آیینه رویی که من دانم
اگر خون دو عالم را کند در شیشه بیدادش
پشیمانی نمی داند جفاجویی که من دانم
چرا سازم بیابان مرگ ناکامی دل خود را؟
نمی گردد به مجنونم رام، آهویی که من دانم
پریشان می کند مغز نسیم صبح را صائب
ز شوخیهای نکهت عنبرین مویی که من دانم