171
غزل شمارهٔ ۵۵۶۹
دل آسوده ای داری مپرس از صبر و آرامم
نگین را در فلاخن می نهد بیتابی نامم
ز بس زهر شکایت خوردم و بر لب نیاوردم
به سبزی می زند تیغ زبان چون پسته در کامم
اگر از شکوه دوران خموشم، نیست خرسندی
نمی خیزد صدا از بینوایی از لب جامم
به چشم همت من دولت دنیا نمی آید
مکرر آستین افشانده بر صید هما دامم
به زلف یار از هر بند پیوند دگر دارم
نه چون مرغ دل اهل هوس نوکیسه دامم
ز مجنون یادگاری نیست جز من، جای آن دارد
که سازد عشق از چشم غزالان حلقه دامم
سپند آتش رخسارم آسایش نمی دانم
اثر تا از وجودم هست در سیرست آرامم
شکست من ندارد حاصلی غیر از شکست خود
دل خارا به درد آید ز عاجز نالی جامم
در آغاز محبت دست و پا گم کرده ام صائب
نمی دانم کجا خواهد کشید آخر سرانجامم