127
غزل شمارهٔ ۵۵۶
لب میگون تو خمار کند تقوی را
چشم بیمار تو آرد به زمین عیسی را
سرو بسیار به رعنایی خود می نازد
جلوه ای سر کن و کوتاه کن ای دعوی را
می کند حسن ز خط صورت دیگر پیدا
قلم موی نماید هنر مانی را
شعله شوق ز شمشیر نگرداند روی
لن ترانی نشود بند زبان موسی را
در شکست دل ما سعی فلک بیجا نیست
می کند آینه صاف خجل زنگی را
هر که از زنگ دویی آینه را سازد پاک
بیند از چشم غزالان، نگه لیلی را
جلوه صبح نخستین به زمانی نکشید
نفسی تیره کند آینه دعوی را
گر چه بی بال کند معنی نازک پرواز
لفظ پاکیزه پر و بال بود معنی را
عجبی نیست دل صائب اگر رام تو شد
دانه خال تو در دام کشد وحشی را