37
غزل شمارهٔ ۵۵۲۴
ز خوی نازک آن سیمبر چندان حذر دارم
که یاد سر کند دستی که با او در کمر دارم
چو خواهد گشت آخر بیستون لوح مزار من
چه حاصل زین که چون فرهاد دستی در هنر دارم
ز دست کوته من هیچ خدمت برنمی آید
مگر دستی به آیین دعا از دور بردارم
تو تا رفتی ز پیش چشم، از دل محو می گردد
اگر صد نسخه از روی تو چون آیینه بردارم
نظر برداشت شبنم در هوای آفتاب از گل
به امید که من از عارض او چشم بردارم
دل از مهر خموشی برنمی دارد زبان من
وگر نه تیغها پوشیده در زیر سپر دارم
جهانی می دهند از دیدن من آب، چشم خود
اگر چه قطره آبی ز قسمت چون گهر دارم
نمی سازم حجاب پای، چون طاوس بال خود
که من بر عیب خود بیش از هنر صائب نظر دارم