43
غزل شمارهٔ ۵۴۶۲
در دل صد پاره عیش جاودان پوشیده ایم
نوبهار خویش در برگ خزان پوشیده ایم
مطلب ما بی نیازان از سفر سرگشتگی است
چشم چون تیر هوایی از نشان پوشیده ایم
چون هما از روزی خود نیست ما را شکوه ای
مغز را از چشم بد در استخوان پوشیده ایم
موج آب زندگانی در پرده ظلمت خوش است
در خموشی جوهر تیغ زبان پوشیده ایم
رود نیل از چهره ما گرد غربت می برد
گر دو روزی در غبار کاروان پوشیده ایم
گل ز شوخی می گذارد در میان با خار و خس
خرده رازی که ما از باغبان پوشیده ایم
شهپر رسوایی راز نهان ما شده است
پرده ای کز دل به اسرار نهان پوشیده ایم
شرم بیدار ترا در خواب نتوانیم کرد
گر چه از افسانه چشم پاسبان پوشیده ایم
خاطری مجروح از تیغ زبان ما نشد
ار چه ما چون بید در زخم زبان پوشیده ایم؟
ما به روی تازه در گلزار عالم همچو سرو
تنگدستی را ز چشم این و آن پوشیده ایم
پیچ و تاب ما جهانی را به شور آورده است
از نظرها گرچه چون موی میان پوشیده ایم
تیغ خورشید قیامت را کند دندانه دار
پرده خوابی که ما بر چشم جان پوشیده ایم
از نسیمی تار و پودش دست بردارد ز هم
جامه ای کز موج چون آب روان پوشیده ایم
در چنین صبحی که جست از خواب سنگین کوه قاف
پرده بر روی دل از خواب گران پوشیده ایم
چشم خوبان جهان چون سرمه در دنبال ماست
گر چه صائب در سواد اصفهان پوشیده ایم