53
غزل شمارهٔ ۵۴۱۳
گر کند آن بیوفا از من جدایی، چون کنم
من که از اهل وفایم بیوفایی چون کنم
زلف بندی نیست کز تدبیر بتوان پاره کرد
کند دندان خود از نیر خایی چون کنم
در میان رشته زنار و آن موی کمر
فرق بسیارست، کافر ماجرایی چون کنم
آب شمشیر شهادت دانه را خرمن کند
در نثار خرده جان بدادایی چون کنم
آسمان چون قمریان در حلقه فرمان اوست
از کمند زلف او فکر رهایی چون کنم
بر خدنگ غمزه او شش جهت بال و پرست
خویشتن را جمع ازین تیر هوایی چون کنم
موج چون خار و خس اینجا دست و پا گم کرده است
من درین دریا به این بی دست و پایی چون کنم
با دل روشن نمی بینند مردان پیش پا
من درین ظلمت سرا بی روشنایی چون کنم
سازگاری با گرانجانان نمی آید زمن
نرم بر خود سنگ را چون مومیایی چون کنم
دیده یوسف شناسی نیست در مصر وجود
از برای چشم کوران سرمه سایی چون کنم
دیده خود را درین بستانسرا چون آفتاب
کاسه دریوزه شبنم گدایی چون کنم
بیستون عشق می گویدبه آواز بلند
رتبه کار مرا من خودستایی چون کنم
من که مردم را توان چون عصا شد تکیه گاه
صائب از آتش زبانی اژدهایی چون کنم