45
غزل شمارهٔ ۵۳۹۴
خنده بر حال گرانباران دنیا می زنم
از سبکباری چو کف بر قلب دریا می زنم
بادبان کشتی من شهپر پروانه است
سینه بر دریای آتش بی محابا می زنم
تا چو سوزن رشته الفت گسستم از جهان
سر برون ازیک گریبان با مسیحا می زنم
ذره بیقدرم اما افسر خورشید را
گر گذارد بر سر من چرخ، سر وا می زنم
چون صدف تا دست بر بالای هم بنهاده ام
کاسه در آب گهر درعین دریا می زنم
می گشایم عقده های گریه خونین زدل
گربه ظاهر خنده خونین چو مینا می زنم
دست من گیرای گران تمکین که چون موج سراب
سالها شد قطره در دامان صحرا می زنم
از پریشان گردی نظاره صائب سوختم
بخیه حیرانیی بر چشم بینا می زنم