36
غزل شمارهٔ ۵۳۸۵
خار دیوارم که از برگ و نوا بی طالعم
از ثبات خویش در نشو و نما بی طالعم
با من غم دیده نه دلدار می سازد نه دل
من هم از بیگانه، هم از آشنا بی طالعم
سایه من گرچه می بخشد سعادت خلق را
کار چون با قسمت افتد چون هما بی طالعم
هرکه را از خاک بردارم، زندخاکم به چشم
در بساط آفرینش چون صبا بی طالعم
خانه آیینه دارد زنده دل نام مرا
چون سکندر گرچه ازآب بقا بی طالعم
داغ دارد چشم پاکم دامن آیینه را
حیرتی دارم که از خوبان چرا بی طالعم
منت بیگانگان از آشنایان خوشترست
منت ایزد را که من از آشنا بی طالعم
داغ دارد شانه را در موشکافی دفتم
در به دست آوردن زلف دو تا بی طالعم
می نمایم ره به خلق و می خورم بر سر لگد
در میان رهبران چون نقش پا بی طالعم
چون سویدا اگرچه راهی هست در هر دل مرا
همچو تخم خال از نشو و نما بی طالعم
راستی چون سرو صائب بی ثمر دارد مرا
من ز صدق خود درین بستانسرا بی طالعم