48
غزل شمارهٔ ۵۳۶۹
نیست امروز از جنون این شور و غوغا بر سرم
در حریم غنچه زد چون لاله سودا بر سرم
کرده ام هموار بر خود عالم ناساز را
جلوه دست نوازش می کند پا برسرم
قامتم خم گشت و از کودک مزاجیها هنوز
بر لب بام است چون طفلان تماشابر سرم
من که می دانم حیات خویش در جان باختن
زیر شمشیرم اگر باشد مسیحا بر سرم
پای نگذارم برون از حلقه فرمان عشق
گرکند سنگ ملامت چون نگین جا برسرم
چون توانم ترک کار دلپذیر عشق کرد
من که ذوق کار باشد کارفرما بر سرم
بر امید عشق کردم اختیار زندگی
من چه دانستم که افتد کار دنیا بر سرم
بی می روشن دل شبها نمی گیرم قرار
شمع بر بالین بیمارست مینا برسرم
شعله بیتابیم چون پنجه مرجان بجاست
ریخت چشم خون فشان ه رچند دریا برسرم
آفتاب زندگانی بر لب بام آمده است
سایه خواهی کرد اگر ای سرو بالابر سرم
جلوه مستانه حشر آرزوها می کند
وقت مستیها میا زنهار تنها بر سرم
دامن دشت جنون ملک سلیمان من است
خوشتر از چتر پریزادست سودا برسرم
همچنان گرد یتیمی درمیان دارد مرا
چون گهر صائب اگر ریزند دریا برسرم