59
غزل شمارهٔ ۵۳۳۷
شب که آن آیینه رو را در برابر داشتم
طالع فغفور و اقبال سکندر داشتم
شرح می دادم به آن لب تلخکامیهای خویش
راه حرفی همچو طوطی پیش شکر داشتم
بر لب سر چشمه کوثر ز روی شرمگین
سینه ای سوزانتر از صحرای محشرداشتم
آن که در گردنکشی مینای می را داغ داشت
تا سحر لب بر لب او همچو ساغر داشتم
نعل وارون دوربینان را حصار آهن است
دل به جایی و نظر بر جای دیگر داشتم
سادگی آیینه ام را شد حصار عافیت
روزیم خون بود تا چون تیغ جوهر داشتم
زنده ام فکر عمارت کرد چون قارون به خاک
یاد ایامی که خشتی در ته سر داشتم
در گرفتاری همان بودم گرفتاری طلب
در قفس بودم نظر بردام دیگر داشتم
تا سر شوریده ام از داغ سودا گرم بود
چون مسیحا چتر از خورشید بر سر داشتم
تشنه چشمی چون صدف مهر ازدهانم بر گرفت
ورنه من در پرده تبخاله کوثر داشتم
در محیط آفرینش از سخنهای گزاف
لال بودم چون صدف با آن که گوهر داشتم
نیست صائب آتشین گفتاری من این زمان
آتشی در سینه دایم همچو مجمر داشتم