43
غزل شمارهٔ ۵۳۱۳
بس که باشد شکوه های آتشین در نامه ام
دود بر می آرد از بال سمندر نامه ام
پیش ازین گر بود محتاج کبوتر نامه ام
می کند از شوق اکنون کار شهپر نامه ام
گرچه از خامی سیه گردیده یکسر نامه ام
می کند در بحر رحمت کار عنبر نامه ام
داغ خورشید قیامت در سیاهی گم شود
چون گشاید بال در صحرای محشر نامه ام
همچنان از ساده لوحی می زنم نقشی برآب
می شود هرچند محو از دیده تر نامه ام
چون چراغ زیر دامن از حدیث آتشین
میدرخشد از ته بال کبوتر نامه ام
از جواب تلخ چون تیری که بر گردد ز سنگ
باز میگردد به من ازکوی دلبر نامه ام
هر که را قاصد کنم از گرم رفتاران شوق
از گریبان افکند بیرون چو اخگر نامه ام
راز با هر ساده لوحی در میان نتوان نهاد
نیست چون پروانه مغرور جز پر نامه ام
یاد ایامی که از شوق بلند اقبال بود
تیر روی ترکش بال کبوتر نامه ام
التماس قتل کردم ز انتظارم می کشد
آه اگر می برد مضمون دگر در نامه ام
نافه می ریزد به خاک از سایه مرغ نامه بر
تا ز وصف کاکل او شد معنبر نامه ام
درزمان حسن عالمسوز او بیقدر شد
ورنه می زد شمع چون پروانه بر سر نامه ام
گفتم آن ناآشنااز نامه گردد آشنا
پرده بیگانگی شد عاقبت هرنامه ام
از مروت نیست خون کردن دل احباب را
ورنه دارد شکوه ها در سینه مضمر نامه ام
می برم خود نامه خود را و می سوزم زرشک
آه اگر می بود محتاج کبوتر نامه ام
گرچه می دانم جوابش نیست صائب غیر جنگ
می رساند همچنان خود را به دلبر نامه ام