55
غزل شمارهٔ ۵۲۰۹
زبس که کرد نهان چرخ نقد جان درخاک
هزار چشمه حیوان بود روان درخاک
ریاض جود همان روز بی طراوت شد
که کرد ریشه قارون فلک نهان درخاک
مرا چگونه تواند ز خاک برگیرد؟
چنین که تا به کمر مانده آسمان درخاک
جماعتی که نخوردند آب زنده دلی
چو تخم سوخته ماندند جاودان درخاک
شده است گرد ز افتادگی به باد سوار
نشسته است ز گردنکشی نشان درخاک
ترا که دست تصرف به زیر سنگ بود
چه سود ازین که بود گنج بیکران درخاک
کمان چرخ شود وقتی از کشاکش سیر
که همچو تیر نشینند راستان درخاک
تمیز نیک و بد از سفلگان مجو زنهار
یکی است مرتبه کاه و زعفران درخاک
به مرگ دست ندارم ز تیر یار،که هست
هزار صبح امیدم ز استخوان درخاک
مرا به خاک نشانده است آتشین شستی
که ماه نو کند از شرم اوکمان درخاک
ز تخم اشک درآن آستان نیم نومید
امید هاست مرا همچو باغبان درخاک
درآن ریاض که تیغ زبان کشد صائب
کنند تیغ زبان بلبلان نهان در خاک