38
غزل شمارهٔ ۵۱۸۰
مشرق سینه چاک است در خانه عشق
چشم بیدار بود روزن کاشانه عشق
صندل از بهر سر مردم بیدرد بود
چوب دارست علاج سر دیوانه عشق
عالمی حلقه صفت چشم براین دردارند
تا به روی که گشاید در میخانه عشق
نیست در صومعه عقل به جز فکر معاش
گنج برروی هم افتاده به ویرانه عشق
شور عشق است که در مغز جهان پیچیده است
گردش چرخ بود گردش پیمانه عشق
هر سر خار درین بادیه مجنون می بود
کعبه می داشت اگر حسن سیه خانه عشق
گر چه افسانه بود باعث شیرینی خواب
خواب ما سوخت ز شیرینی افسانه عشق
چون سیاووش مسلم گذرد ازآتش
اگر ازموم بود شهپر پروانه عشق
عقل اندیشه ز خورشید قیامت دارد
کرده صد داغ چنین به، سر دیوانه عشق
موسی از زلزله طور چه پروا دارد ؟
سنگ طفلان چه کند با سر دیوانه عشق؟
بستر از گرد یتیمی چو گهر ساخته است
عقل داغ است ز اوضاع غریبانه عشق
شارع کعبه مقصود شود زنارش
هرکه از صدق کند خدمت بتخانه عشق
از من آداب مجویید که چون سیل بهار
خانه پرداز بود جلوه مستانه عشق
عقل بیهوده به گرد دل ما می گردد
دیو راراه نباشد به پریخانه عشق
تا دل خونشده ات آب نگردد صائب
نیست ممکن که برومند شود دانه عشق