41
غزل شمارهٔ ۵۱۱۹
گر چه دارد تلخی زهر اجل جام وداع
برامید مرگ می نوشم به هنگام وداع
آخر بیماری جانکاه می باشد هلاک
اول هجران جانسوزست انجام وداع
حیرتی دارم که چون خواهم سفر کردن ز خویش ؟
تیره شد عالم به چشمم بس که از شام وداع
دروداع دوستان از بس که تلخی دیده ام
می روم از خویش هرکس می برد نام وداع
دوری جانان بود از دوری جان تلختر
درشمار زندگانی نیست ایام وداع
همچو شمع صبحگاهی در شبستان جهان
تا نفس را راست کردم بود هنگام وداع
بیقراران درسفر بی اختیار افتاده اند
چون سپند از من مجو صائب سرانجام وداع