37
غزل شمارهٔ ۵۱۱۳
مکن با خاکساران سرکشی درروزگار خط
که می پیچد بساط حسن رابرهم غبار خط
برات آسمانی باز گردیدن نمی داند
به آب تیغ هیهات است بنشیند غبار خط
نباشد سرفرازی یک دم افزون شعله خس را
منه زنهار دل بر دولت ناپایدار خط
تبسم می کنی چون برق بی پروا، نمی دانی
که دارد گریه ها در آستین ابربهار خط
مکن استادگی زین بیش در تعبیر احوالم
که آمد آفتابت برلب بام از غبار خط
اثر بسیار می باشد دعای دامن شب را
به حسن امیدها دارد دلم درروزگار خط
ترا گرشسته رویان زنگ می شویند از خاطر
مرازنگار ازدل می زداید سبزه دار خط
شب کوته به خورشید درخشان زودپیوندد
به چشم من زیاد از زلف باشد اعتبار خط
به روز ما چه می کردند این سنگین دلان صائب
اگر می داشت چون زلف امتدادی روزگار خط