70
غزل شمارهٔ ۵۱۱
عشق سازد ز هوس پاک دل آدم را
دزد چون شحنه شود امن کند عالم را
آب جان را چو گهر در گره تن مگذار
چون گل و لاله به خورشید رسان شبنم را
در وصالیم و همان خون جگر می نوشیم
تلخی از دل نبرد قرب حرم زمزم را
عالم از جای به تعظیم کلامش خیزد
هر که چون صبح برآرد به تأمل دم را
رم آهوی حرم پای گرانخواب شود
چون به دوش افکنی آن زلف خم اندر خم را
قفس شیر نگشته است نیستان هرگز
عشق آن نیست که بر هم نزند عالم را
شور و غوغا نبود در سفر اهل نظر
نیست آواز درا قافله شبنم را
زینت مردم آزاده بود بی برگی
محضر جود بود دست تهی حاتم را
چه خبر از دل آواره ما خواهد داشت؟
مست نازی که ندارد خبر عالم را
صائب از شعله آه تو، که روشن بادا!
می توان خواند شب تار خط درهم را