43
غزل شمارهٔ ۵۰۱۲
کسی که دیدن روی تو کرد حیرانش
به دیده آب نگردد ز مهر تابانش
گل عذار ترا حاجت نگهبان نیست
که هست ازعرق شرم خود نگهبانش
کند ز لطف بدن کار اخگر سوزان
فتد اگر گل بی خار در گریبانش
اگر چه مایده حسن را نهایت نیست
ز پاره دل خویش است رزق مهمانش
گل صباح،دربسته آیدش به نظر
فتاد دیده هرکس به روی خندانش
مرا ز پسته دهانی است چشم دلسوزی
که شور حشر بود گرده نمکدانش
به هیچ قطره باران به چشم کم منگر
که هست مخزن گوهر زسینه چاکانش
ز لقمه حرص گدا کم نمی شود صائب
لب سؤال دگر می شود لب نانش