43
غزل شمارهٔ ۴۶۶۶
ناله ای از ته دل کرد سپند آخر کار
سوخت خودرا و برون خوست ز بند آخر کار
از دل سوخته نومید نمی باید شد
می شود خال رخ شعله سپند آخر کار
عرق سعی محال است که گوهر نشود
می رسد ذره به خورشید بلند آخر کار
هرکه از پوست در آغاز نیامد بیرون
همچو بادام نپیوست به قند آخر کار
جان محال است که در جسم بماند جاوید
می رهد یوسف بی جرم زبند آخر کار
سخن حق چه خیال است افتد بر خاک؟
می شود رتبه منصور بلند آخر کار
که دعا کرد ندانم ز جگرسوختگان ؟
که شود روزی مور آن لب قند آخر کار
چون کمان گر چه به خود خلق کنندت نزدیک
همچو تیر از بر خود دور کنند آخر کار
دلگشای است نسیم سحری، می ترسم
که شود غنچه من بیهده خند آخر کار
همت آن نیست که آتش نزند در عالم
می جهد برقی ازین ابر بلند آخر کار
کاش در زندکی از خاک مرا بر می داشت
آن که بر تربت من سایه فکند آخر کار
زینهار ای نی بی مغز سر از بند مپیچ
که شود تنگ شکرهر سر بند آخر کار
مشت خاک من سودازده را صائب چرخ
از چه برداشت نخست ازچه فکند آخر کار