53
غزل شمارهٔ ۴۶۶۴
کار دنیا کن و اندیشه عقبی مگذار
تابه عقبی نرسی دامن دنیا مگذار
خود حسابی خط پاکی است ز دیوان حساب
آنچه امروز توان کرد به فردا مگذار
سر در این بادیه چون ریگ روان ریخته است
بی تائمل به بیابان جنون پا مگذار
می کنی گوشه نشینان جهان را بدنام
اثر از نام در این نشأه چو عنقا مگذار
گوهر از بحر نیاید به رعونت بیرون
تاز سر پا نکنی روی به دریا مگذار
بهترین پند بزرگان طریقت این است
که ز کف دامن دریوزه دلها مگذار
سنگ راه تو شود بار به هر دل که نهی
تابه منزل برسی بار به دلها مگذار
دیده شیر بود لاله صحرای جنون
پای گستاخ به این دامن صحرا مگذار
نگه تندگران است به روشن گهران
بار سوزن به دل نازک عیسی مگذار
سیل را مانع رفتار نمی گردد موج
من سودازده را سلسله بر پا مگذار
می شود شهپرتوفیق ،سبکباری خلق
بار مردم بکش و بار به دلها مگذار
گوشه ای گیر در ایام کهنسالی ها
خرمنت پاک چو گردید به صحرا مگذار
گر سر صحبت آن لیلی عالم داری
پای بیرون ز سیه خانه سودا مگذار
حسن ازآینه تار گریزد صائب
دل غفلت زده را پیش دلارا مگذار