56
غزل شمارهٔ ۴۶۵۷
جز آن لبهای میگون دل راچاره دیگر
نمی چسبد کباب من به آتشپاره دیگر
به تسلیم از محیط بیکران جان می توان بردن
بجز بیچارگی عاشق ندارد چاره دیگر
به یک دیدن سرآمد عمر من چون چشم قربانی
خوشا چشمی که دارد فرصت نظاره دیگر
اگر از اهل قرآن نیستی باری خمش منشین
که دندان بهر ذکر حق بود سی پاره دیگر
مراازوادی سر گشتگی دل چون برون آرد؟
چسان رهبر شود آواره را آواره دیگر
ربودن همچو موران دانه تاچند از دهان هم؟
چه جویی روزی خودراز روزی خواره دیگر؟
مباش از بیکسی غمگین چون گوهر یتیم افتد
کند آماده بحر ازهر صدف گهواره دیگر
زخامی بر نمی آرد مرا دوزخ، مگر صائب
دهم هر پاره دل را به آتشپاره دیگر
چنان ازداغ روشن شد دل صد پاره ام صائب
که از هر پاره دارم درنظر مه پاره دیگر