45
غزل شمارهٔ ۴۶۱۸
هرطرف صد راه پیما هست سر گردان خضر
تاکه راافتد درین وادی به کف دامان خضر
بی رفیقان موافق آب خوردن سهل نیست
می دهد یادازخجالت جلوه پنهان خضر
قسمت آیینه از آب روان جز زنگ نیست
رزق اسکندر نگردد چشمه حیوان خضر
سعی در تعمیر دیوار یتیمان کن که شد
ایمن ازسیل فنا زین رهگذربنیان خضر
دستگیری فیضها دارددرین ظلمت سرا
تا به دامان قیامت می کشد دوران خضر
تا نگرددسبز در جوی توآب زندگی
خشک بگذر زینهار از چشمه حیوان خضر
تا چه باشد هستی ده روزه ماخاکیان
چون بنابر آب دارد عمر جاویدان خضر
می کنم داغ عزیزان زندگی راناگوار
آه افسوسی است مد عمر بی پایان خضر
آه کز بیمایگی در دفتر ایجاد نیست
مد احسانی بغیر ازعمر جاویدان خضر
سبز گردد کشت امیدش زآب زندگی
هرکه شد صائب درین مهمانسرا مهمان خضر