52
غزل شمارهٔ ۴۵۹۶
بوسه ای در کار من کن زان لب همچون شکر
تا به چشم شاه شیرین باشی ای صوفی پسر
پوست برتن ناتوانان را گرانی می کند
بهله راکوتاه کن دست تعدی زان کمر
کاملان را ابجد بیرحمیی درکار نیست
صید عاشق کن، مرو درخون چندین جانور
طره دستار خوبان کار شاهین می کند
نیست حاجت دلربایان رابه شاهین دگر
دوستان رااز نظر انداختن انصاف نیست
ترک می باید که دشمن رانیارد درنظر
چون غبارآلودبرگردی زصحرای شکار
آب گرددهرکه اندازد به رخسارت نظر
گرچه ازموی میان اودلی دارم دونیم
دارم ازتیغش هلال عید قربان درنظر
گربه این تمکین گذاری پای برچشم رکاب
خانه زین راتزلزل می کند زیروزبر
بر ضعیفان ظلم کردن می کند دل راسیاه
باز کن یک لحظه آن شمشیر کج رااز کمر
می رباید حلقه های دیده عشاق را
چون سنان هر جا شود با قد رعناجلوه گر
بوی خون بیدار سازد فتنه خوابیده را
چشم او از باده شد درخون عاشق گرمتر
از خرامی می کند زیروزبر آفاق را
از نگاهی لشکری را می زند بریکدگر
گربه ظاهر سربه پیش افکنده است از شرم حسن
تیغها دارد ز پرکاری نهان زیر سپر
رو به هر جانب که آرد، دلفتد بر روی دل
هر طرف تازد،به جان گرد خیزد الحذر
گر درین میخانه می خواهی شراب بی خمار
نیست غیر از خون عاشق باده بی دردسر
نیست ممکن ترک من برفارسی دندان نهد
گر ز قند فارسی سازم جهان راپرشکر
رحم کن ای سنگدل بر صائب شیرین سخن
ورنه خواهد شکوه کردن پیش شاه دادگر