43
غزل شمارهٔ ۴۵۹۲
بی دل بیدار، سر از خرقه تن برمیار
پای خواب آلود رااز زیر دامن برمیار
پشت برآیینه کن تابرخوری از آب خضر
چون سکندر پیش رو دیوارآهن برمیار
بگسل از زینت پرستی رشته طول امل
ازلباسی هر زمان سر همچو سوزن برمیار
سرسری مگذر زدردوداغ عالمسوز عشق
دست ودامان تهی از سیر گلشن برمیار
می کند خورشید تابان صبح راعالم فروز
تا نسوزد دل، نفس از جان روشن برمیار
مهر خاموشی به لب زن، آه رادردل شکن
سر به غمازی چو دود از هیچ روزن برمیار
نامداری نشتر الماس دارد در کمین
چون عقیق از ساده لوحی سر زمعدن برمیار
از گرانجانان جدایی قابل افسون نیست
درفراق سنگ افغان چون فلاخن برمیار
از در شتیهای ره در چشمه آب آسوده است
تا نیاید پا به سنگ سر زمسکن برمیار
تا نسازی صیقلی صائب ز زنگار خودی
زینهار آیینه خود را ز گلخن بر میار