شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۴۵۷۴
صائب تبریزی
صائب تبریزی( غزلیات )
72

غزل شمارهٔ ۴۵۷۴

بیقرار عشق در یک جا نمی گیرد قرار
کوه اگر لنگر شود دریا نمی گیرد قرار
آسمان بیهوده در اندیشه تسخیر ماست
باده پر زور در مینا نمی گیرد قرار
دیو را شیشه سر بسته نتوان بند کرد
هیچ دل در قبه خضرا نمی گیرد قرار
بخیه نتوان زد به شبنم دیده خورشید را
خواب در چشم ودل بینانمی گیرد قرار
رشته شیرازه اوراق افلاکیم ما
نظم عالم بی وجود مانمی گیرد قرار
تا نظر بازست، دل در سینه دارد اضطراب
شمع بی فانوس در صحرا نمی گیرد قرار
می دود درکوچه وبازار آخر راز عشق
این شرر در سینه خارا نمی گیرد قرار
غیر دل کز پهلوی من برنخیزد روزوشب
هیچ پیکان دربدن یک جا نمی گیرد قرار
غیر دریا، سیل در هر جا بود زندان اوست
عاشق شوریده در دنیا نمی گیردقرار
پرتو خورشید بستر بر سر دریا فکند
عکس او در چشم خونپالانمی گیرد قرار
هر که چون دل کوچه گرد زلف وکاکل گشته است
در فضای جنت المأوی نمی گیرد قرار
شیشه ساعت بود گردون وغم ریگ روان
یکدم از گردش غم دنیا نمی گیرد قرار
محنت دنیابه نوبت سیر دلها می کند
کاروان ریگ دریک جا نمی گیرد قرار
عاقبت از خانه آیینه هم دلگیر شد
در بهشت آن شوخ بی پروا نمی گیرد قرار
گر نباشد گوشه چشم غزالان در نظر
یک نفس مجنون درین صحرا نمی گیرد قرار
بوی پیراهن سفیدی می برد از چشم ما
ابر دایم بر دریا نمی گیرد قرار
روح قدسی چون کند لنگر درین وحشت سرا؟
کوه در دامان (این) صحرا نمی گیرد قرار
کوه غم لنگر نیفکنده است صائب دردلش
نقش پای هرکه در خارا نمی گیرد قرار