41
غزل شمارهٔ ۴۵۶۵
شوختر گردد شود چون خال از خط بالدار
فتنه در دنبال دارد اختر دنبالدار
در بیابان جنون از حلقه زنجیر من
هر کجا وحشی غزالی بود،شد خلخالدار
چون سیه مستی است شمشیر سیه تابش به کف
چشم فتانی که دارد سرمه دنبالدار
زلف ازان حسن بسامان برنمی دارد نظر
چون پریشانی که باشد دیده اش برمالدار
با کهنسالان مکن ای نوجوان کاوش که هست
آتشی پوشیده در مغز چنار سالدار
نیست ممکن سوز دل در پرده پنهان داشتن
می تراود شکوه خونین از لب تبخالدار
نقش داغ عیب باشد لوحهای ساده را
قیمتش نازل شود الماس چون شد خالدار
می شد از اهل سعادت گر به گنج زر کسی
جغد می بایست باشد چون هما اقبالدار
از کهنسالی نگردد تیز مغزی بر طرف
سرکه گردد تندتر هر چند گردد سالدار
دلنشین افتاده است از بس که عکس روی او
می کند آیینه تصویر را تمثالدار
گر ز نبضم سوخت انگشت طبیبان دور نیست
شد لب بام از تب سوزان من تبخالدار
درد اگر بر دل شب هجران چنین زورآورد
ساق عرش از آه من صائب شود خلخالدار