59
غزل شمارهٔ ۴۵۴۶
عشق تو ز دل بدر نمی آید
سیمرغ ز قاف برنمی آید
مأوای دل از دو کون بیرون است
این بیضه به زیر پرنمی آید
تر دامنی وصفای دل هیهات
آیینه ز آب برنمی آید
شبنم ز کنار آفتاب آمد
از یوسف ما خبر نمی آید
دل پخته چو شد به خاک می افتد
خودداری ازین ثمر نمی آید
تا پای ترا رکاب بوسیده است
پایش به زمین دگر نمی آید
امید نگاه دارم از چشمش
از بیخبران خبر نمی آید
از کوچه نی کدام شب صائب
صد قافله شکر نمی آید