42
غزل شمارهٔ ۴۴۹۹
دامن دشت عدم گیاه ندارد
وای بر آن کس که زاد راه ندارد
راز دل عاشقان ز سینه عیان است
عرصه محشر گریزگاه ندارد
بیخبرست از بهار عالم بالا
باغ وجودی که سرو آه ندارد
روشنی سینه ها ز روزن داغ است
تیره بود هر شبی که ماه ندارد
هر سر موی تو تیغ ملک گشایی است
هیچ شهی این چنین سپاه ندارد
در دل خرسند آه سردنباشد
بادخزان در بهشت راه ندارد
سیر نشد تشنه ای ازان لب نوخط
آب حیات این دل سیاه ندارد
اشک مرا چون صدف دلی نپذیرفت
وای به ابری که خانه خواه ندارد
رنگ برون می زند ز شیشه صافی
چرخ عنان مرا نگاه ندارد
هر که برآید ز سردسیر تعین
فکر لباس وغم کلاه ندارد
تا نشوی آشنای عالم مشرب
قصر وجود تو پیشگاه ندارد
عذر پسندیده است لیک ز نادان
جرم خردمند عذر خواه ندارد
در نظر اعتبار عشق عزیزست
صائب اگر قدر خاک راه ندارد