71
غزل شمارهٔ ۴۴۶
کسوفی هست دایم آفتاب زندگانی را
سیاهی لازم افتاده است آب زندگانی را
مده چون غافلان سر رشته تار نفس از کف
که بی شیرازه می سازی کتاب زندگانی را
حیات جاودان بی دوستان مرگی است پا بر جا
به تنهایی مخور چون خضر آب زندگانی را
بساط آفرینش را دل آگاه چون باشد؟
که خواب مرگ، بیداری است خواب زندگانی را
عنان سیل را هرگز شکست پل نمی گیرد
نگردد قد خم مانع شتاب زندگانی را
اگر نسیه است فردای جزا پیش گرانخوابان
قیامت نقد باشد، خود حساب زندگانی را
نباشد برق عالمسوز را رنگی ز خاکستر
ز دوزخ نیست پروایی کباب زندگانی را
خمار باده شب می کند گل در سحرگاهان
قیامت می کند تعبیر خواب زندگانی را
سیه گردد به اندک فرصتی روز کهنسالان
لب بامی است پیری آفتاب زندگانی را
کنم خاک عدم را توتیا، تا کرده ام صائب
تماشا عالم پر انقلاب زندگانی را