43
غزل شمارهٔ ۴۴۱۷
چون شبنم می بر رخ جانان بنشیند
در آب وعرق چشمه حیوان بنشیند
شرمنده خونگرمی اشکم که همه عمر
نگذاشت مراگردبه مژگان بنشیند
دل صاف کن آن گاه ز ماحرف طلب کن
از آینه طوطی به دبستان بنشیند
مژگان شمرم بوسه زنم بر کف پایش
در چشمم اگر خار مغیلان بنشیند
آن کس که چو یوسف بودش چشم عزیزی
شرط است که یک چند به زندان بنشیند
از طعنه خامان نشود کند طبیعت
کی آتش سوزنده به دامان بنشیند
گر خضر ببیند لب جان پرور او را
در ماتم سر چشمه حیوان بنشیند
هر کس که چو صائب به تکلف نکند زیست
پیوسته چو گل خرم وخندان بنشیند