47
غزل شمارهٔ ۴۳۵۵
از تلخی می ساغر ما باک ندارد
این حوصله را هیچ کف خاک ندارد
گردن مکش از تیغ که این خانه تاریک
راهی به جز از روزن فتراک ندارد
تلخی بنه از سر که ندارد خطر از تیغ
آن قبه خشخاش که تریاک ندارد
در قلزم هستی نشود مخزن گوهر
هر کس دهن خود چو صدف پاک ندارد
از دل گره غم نگشاید می گلرنگ
از گریه گشایش گره تاک ندارد
دایم ز دل خویش بود رزق حریصان
قارون به کف از گنج به جز خاک ندارد
هم محمل لیلی نشود ناله زارش
هر کس چو جرس سینه صد چاک ندارد
در کام نهنگ ودهن شیر گریزد
صائب سر این مردم بیباک ندارد