42
غزل شمارهٔ ۴۳۳۸
از گرمروان خار مغیلان گله دارد
اینجاست که نشتر خطر از آبله دارد
از درد شکایت دل بی حوصله دارد
این خار ز پیراهن یوسف گله دارد
چون آه مصیبت زده آرام ندارم
دست که خدایا سر این سلسله دارد
این قافله از خواب گران است گرانبار
فریاد چه تاثیر درین مرحله دارد
از دست تهی راهرو عشق ننالد
پا بر سر گنج گهر از آبله دارد
از گردش چشم تو فلک بی سر وپا شد
پیداست حبابی چه قدر حوصله دارد
ز ابلیس خطر بیش بود پیشروان را
از گرگ جگر دار خطر سر گله دارد
چون نقش قدم هر قدم از پوست بر آید
هر کس خبر از دوری این مرحله دارد
خون می چکد از شعله آواز جرس را
تا چشم که سر در پی این قافله دارد
تشریف گرفتاری ما عاریتی نیست
کز موجه خود آب روان سلسله دارد
بر هم خورد از جوهر خود آینه صاف
حیرت زده از جنبش مژگان گله دارد
با شوق جهانگرد دو گام است دوعالم
صائب چه غم از دوری این مرحله دارد