94
غزل شمارهٔ ۴۳
گریه مستانه می سازم شراب تلخ را
می کنم چون ابر مروارید آب تلخ را
زاهدان طفل مشرب، امت شیرینی اند
می کنم در کار مستان این شراب تلخ را
عشق حیران چه می داند عتاب و لطف چیست؟
می خورد چون آب شیرین ریگ آب تلخ را
باده روشن علاج ظلمت غم می کند
می شکافد تیغ برق از هم سحاب تلخ را
تا کی از بیم اجل عمرم به تلخی بگذرد؟
می کنم شیرین به خود یک چشم خواب تلخ را
تا به تلخی های زهر چشم او خو کرده ام
می شمارم باده شیرین، جواب تلخ را
بس که صائب دیده ام تلخی ازین شکر لبان
می شمارم خنده شیرین، عتاب تلخ را