81
غزل شمارهٔ ۴۱۹
متاب از کشتن ما ای غزال شوخ گردن را
که خون عاشقان باشد شفق این صبح روشن را
مرا از صافی مشرب ز خود دانند هر قومی
که هر ظرفی به رنگ خود برآرد آب روشن را
نهادی چون قدم در راه از دلبستگی بگذر
که می گردد گره در رشته سنگ راه، سوزن را
بیفشان دانه احسان، ز برق فتنه ایمن شو
که جز نقش پی موران حصاری نیست خرمن را
به زور عشق ازین زندان ظلمانی توان رستن
که جز رستم برون می آورد از چاه بیژن را؟
نمی گردد حریف نفس سرکش عقل دریا دل
چگونه زیر دست خویش سازد آب، روغن را؟
مکن از دور گردون شکوه، ای جویای آزادی
گشایش نیست بی سرگشتگی سنگ فلاخن را
به دشمن می گریزم از نفاق دوستان صائب
که خار پا گوارا کرد بر من زخم سوزن را