65
غزل شمارهٔ ۴۰۸۶
گردنکشی به سرو سرافراز می رسد
آزاده را به عالمیان ناز می رسد
هر چند بی صداست چو آیینه آب عمر
از رفتنش به گوش من آواز می رسد
همت بلند دار کز این خاکدان پست
شبنم به آسمان به یک انداز می رسد
جویای نامه های سیاه است ابر فیض
آیینه گرفته به پردازمی رسد
یعقوب چشم باخته را یافت عاقبت
آخر به کام خویش نظر بازمی رسد
این شیشه پاره که درین خاک ریخته است
در بوته گداز به هم باز می رسد
آن روز می شویم ز سرگشتگی خلاص
کانجام ما به نقطه آغاز می رسد
در سینه می زند نفس خویش را گره
هرکس که در حقیقت این راز می رسد
از دوستان باغ درین گوشه قفس
گاهی نسیم صبح به من باز می رسد
خون گریه می کند در ودیوار روزگار
دیگر کدام خانه برانداز می رسد
صائب خمش نشین که درین روزگار حرف
از لب برون نرفته به غماز می رسد