70
غزل شمارهٔ ۴۰۵۰
سودا کدورت از دیوانه می برد
از تیغ برق زنگ سیه خانه می بردا
در هیچ جا غریب نباشد خداشناس
عارف حضور کعبه ز بتخانه می برد
مرغی که شد ز دام تو آزاد در بهشت
سر زیر بال خویش غریبانه می برد
در حشر از صراط سبکبار بگذرد
هر کس مرا به دوش به میخانه می برد
همکاسه هر که با فلک سفله می شود
در کام شیر دست دلیرانه می برد
نسبت کند دو رشته همتاب را یکی
دیوانه وحشت از دل دیوانه می برد
فانوس اگر چه پرده چشم است شمع را
غیرت به دور گردی پروانه می برد
آزاده ای که دردسر زندگی کشید
از تیغ نشأه لب پیمانه می برد
از رهبرست قافله اشک بی نیاز
این رشته ره به گوهر یکدانه می برد
سنگ نشان بود حرم کعبه شوق را
مجنون ز داغ فیض سیه خانه می برد
صائب دلم سیاه شد از روی گرم چرخ
شمع لئیم روشنی از خانه می برد