311
غزل شمارهٔ ۴۰۰۸
گل از عذار تو چیدن ز من نمی آید
چه جای چیدن دیدن ز من نمی آید
چو سطحیان به کف از بحر گوهر قانع
به غور حسن رسیدن ز من نمی آید
اگر ز بی پروبالی به خاک بندم نقش
به بال غیر پریدن ز من نمی آید
دلم سیه چو دل شب ازان بود که چو صبح
نفس شمرده کشیدن ز من نمی آید
اگر به تیغ مرا بندبند پاره کنند
ز یار و دوست بریدن ز من نمی آید
در آتشم که چو آب گهر ز سنگدلی
به کام تشنه چکیدن ز من نمی آید
من آن شکسته پر و بال طایرم چون چشم
کز آشیانه پریدن ز من نمی آید
نظر به صبح ندارد سیاه بختی من
الف به سینه کشیدن ز من نمی آید
برای صید مگس در خرابه دنیا
چو عنکبوت تنیدن ز من نمی آید
نیم ز دل سیها کز قلم خورم روزی
زبان مار مکیدن ز من نمی آید
ازان ز کام جهان آستین فشان گذرم
که پشت دست گزیدن ز من نمی آید
عطیه ای است که چون خار بر سر دیوار
به پای خلق خلیدن ز من نمی آید
به استقامت من شاخ میوه داری نیست
به زیر بار خمیدن ز من نمی آید
غبار خاطر آب حیات نتوان شد
به زیر تیغ تپیدن ز من نمی آید
مگر رسد به سرم یار بیخبر ورنه
چو پای خفته دویدن ز من نمی آید
اگر چه تخم مرا برق ناامیدی سوخت
به این خوشم که دمیدن ز من نمی آید
چو سیل تا نکشم بحر را به بر صائب
عنان شوق کشیدن ز من نمی آید