49
غزل شمارهٔ ۳۹۸۹
چرا شراب به زاهد کسی به زور دهد
به دست بی بصر آیینه بلور دهد
میی که اهل شعورند داغ نشأه آن
چرا کسی به فقیهان بی شعور دهد
چو هست نقد میسر وصال دختر رز
چرا به نسیه دل خویش کس به حور دهد
چرا دلیر نباشند باده پیمایان
که جوش باده صدای هوالغفور دهد
ز خویش خیمه برون زن صفای وقت ببین
چراغ تا ته دامن بود چه نور دهد
دل فسرده نیاید به کار بعد از مرگ
چراغ مرده کجا روشنی به گور دهد
گداختیم درین خاکدان کجا شد نوح
که آب مرحمتی سر به این تنور دهد
به آب تیغ قضا بشکند خمارش را
به هر که دور فلک باده غرور دهد
درین بساط نشیند درست نقش کسی
که دست طرح سلیمان صفت به مور دهد
به بی زبانی ما رحم می کند صائب
کسی که شمع تجلی به دست طور دهد