61
غزل شمارهٔ ۳۸۳۲
به گرد گریه من ابر درفشان نرسد
به آه حسرت من برق خوش عنان نرسد
مجردان چو مسیح از علایق آزادند
کمند رشته مریم به آسمان نرسد
مرا ز خرمن گردون چه چشمداشت بود؟
که برگ کاه به چشمم ز کهکشان نرسد
به زهد خشک به معراج قرب نتوان رفت
که کس به عالم بالا به نردبان نرسد
ز سطحیان مطلب غور نکته های دقیق
هما به چاشنی مغز استخوان نرسد
گشایش از دم پیران بود جوانان را
به خاکبوس هدف تیر بی کمان نرسد
به خواری وطن از عیش غربتم قانع
که هیچ گل به خس و خار آشیان نرسد
کمند آه ستمدیدگان عنان تاب است
نمی شود به سر چاه، کاروان نرسد
حضور همنفسان مغتنم شمر صائب
که لذتی به ملاقات دوستان نرسد