51
غزل شمارهٔ ۳۷۷۲
سبکروی که ز سرپا نمی تواند کرد
سفر چو قطره به دریا نمی تواند کرد
ز بس که منفعل از کرده های خویشتن است
فلک نگاه به بالا نمی تواند کرد
کسی که سیر پریخانه قناعت کرد
نظر به شاهد دنیا نمی تواند کرد
کسی که در دل ما جای خویش وا نکند
دگر به هیچ دلی جا نمی تواند کرد
چنان ز ناله بلبل فضای باغ پرست
که غنچه بند قبا وا نمی تواند کرد
به کام هرکه کشیدند شهد خاموشی
لب از حلاوت آن وا نمی تواند کرد
مسیح اگرچه کند زنده مرده را صائب
علاج درد دل ما نمی تواند کرد