43
غزل شمارهٔ ۳۶۶۷
فروغ گوهر دل از سر زبان تابد
صفای باغ ز رخسار باغبان تابد
نمی توان به جگر داغ عشق پنهان کرد
که نور این گهر از روزن زبان تابد
مگر میانجی دیوار جسم برخیزد
که آفتاب تو بر پیشگاه جان تابد
درین زمانه باطل کسی که حق گوید
برای خویش چو منصور ریسمان تابد
اگر چو غنچه مرا صد زبان بود در کام
حجاب عشق تو بر هم گه بیان تابد
به نور عقل نبردیم ره ز خود بیرون
مگر ستاره دیگر ز آسمان تابد
تو گرم جلوه و صائب به خون خود غلطد
که پرتو تو مبادا به این و آن تابد