41
غزل شمارهٔ ۳۶۴۱
تا به مژگان نرسد اشک، نظر نگشاید
از صدف تا نرود، چشم گهر نگشاید
تا نیاید به دلم درد ز پا ننشیند
تا به خرمن نرسد برق کمر نگشاید
عارفان رزق خود از عالم بالا گیرند
لب به دریا صدف پاک گهر نگشاید
نشود اهل دل از کشتن دشمن شادان
گره از غنچه پیکان به ظفر نگشاید
شعله را آب بر آتش نزند موج سراب
گره خاطر عاشق ز خبر نگشاید
اینقدر در جگر فکر چرا می پیچی؟
عقده ای نیست به یک آه سحر نگشاید
گر چنین کار جهان در گره افتد صائب
سنگ طفلان گره از کار ثمر نگشاید