53
غزل شمارهٔ ۳۳۷۵
هر که در وقت جوانی ره طاعت گیرد
خط پاکی ز عرق ریزی خجلت گیرد
تا به کی چون سگ دیوانه ز بی توفیقی
در دم صبح ترا خواب ز غفلت گیرد؟
چون سرآمد همه عمر به نافرمانی
به چه سرمایه کسی دامن فرصت گیرد؟
دل هرکس که بدآموز به صحبت شده است
چه تمتع ز پریخانه خلوت گیرد؟
می نهد سنگ نشان در ره آمد شد خلق
هر که از بی بصری گوشه عزلت گیرد
نور خورشید، نظر بند ز روزن نشود
دامن عمر کجا دیده حسرت گیرد؟
هر که را دل سیه از هستی این نشأه شده است
فیض صبح از دم شمشیر شهادت گیرد
گیرد از بیجگری عقل سر خود به دو دست
سر مجنون ز هوا سنگ ملامت گیرد
گر شود دیده مردم ز تماشا روشن
چشم ما روشنی از سرمه عبرت گیرد
نیست بالاتر اگر رتبه فقر از دولت
شاه از گوشه نشینان ز چه همت گیرد؟
می شود نقل محافل سخن شیرینش
گر سبق طوطی ازان آینه طلعت گیرد
دست هرکس که چو خورشید زرافشان باشد
همه روی زمین را به فراغت گیرد
می رود دست و دل از کار ز نظاره تو
کیست دامان ترا روز قیامت گیرد؟
دل هرکس که شود سخت ز غفلت صائب
مشکل اندام به سوهان نصیحت گیرد