51
غزل شمارهٔ ۳۳۵۵
از تپش منع دل بی سر و پا نتوان کرد
منع بیطاقتی قبله نما نتوان کرد
نتوان آب گرفت از جگر تشنه تیغ
دل ز دلدار به تدبیر جدا نتوان کرد
با گهر از صدف پوچ گذشتن سهل است
دو جهان چیست که در عشق فدا نتوان کرد؟
تن چه باشد که دریغ از سگ آن کو دارند؟
استخوان چیست که در کار هما نتوان کرد؟
سد آیینه ترا پیش نظر تا باشد
چون سکندر هوس آب بقا نتوان کرد
شود از سجده حق آینه دل روشن
بی قد خم شده این تیغ جلا نتوان کرد
در حریمی که کند دلبر ما دست بلند
چیست پیراهن یوسف که قبا نتوان کرد؟
صبح در خون شفق می تپد و می گوید
که نفس راست درین تنگ فضا نتوان کرد
نگذری تا ز سر دانه دل چون پر کاه
دست خود در کمر کاهربا نتوان کرد
به زبانی که کشد خار ملامت صائب
دامن کعبه مقصود رها نتوان کرد