58
غزل شمارهٔ ۳۳۴۰
پای بر چرخ نهد هر که ز سر می گذرد
رشته چون بی گره افتد ز گهر می گذرد
جگر شیر نداری سفر عشق مکن
سبزه تیغ درین ره ز کمر می گذرد
در بیابان فنا قافله شوق من است
کاروانی که غبارش ز خبر می گذرد
دل دشمن به تهیدستی من می سوزد
برق ازین مزرعه با دیده تر می گذرد
گرمی لاله رخان قابل دل بستن نیست
که به یک چشم زدن همچو شرر می گذرد
در چنین فصل که نم در قدح شبنم نیست
خار دیوار ترا آب ز سر می گذرد
غنچه زنده دلی در دل شب می خندد
فیض، آبی است که از جوی سحر می گذرد
عارفان از سخن سرد پریشان نشوند
عمر گل در قدم باد سحر می گذرد
نسبت دامن پاک تو به گل محض خطاست
که سخن در صدف پاک گهر می گذرد
چون صدف مهر خموشی نزند بر لب خویش؟
سخن صائب پاکیزه گهر می گذرد