58
غزل شمارهٔ ۳۲۹
ز سیما می شود روشندلان را مهر و کین پیدا
که در دل هر چه پوشیده است، گردد از جبین پیدا
نسازد پرده شب، گوهر شب تاب را پنهان
دل سوزان من باشد ز زلف عنبرین پیدا
چنین گر چاک سازد سینه ها را زلف مشکینش
نگردد نافه سربسته در صحرای چین پیدا
یکی صد شد ز خط، حسن لب یاقوت فام او
که گردد در نگین دان بیشتر حسن نگین پیدا
سخن سنجیده گفتن نیست کار هر تنک ظرفی
نمی گردد ز هر آب تنک، در ثمین پیدا
به وا کردن ندارد حاجت این مکتوب سر بسته
که گردد تنگدستی بی سخن از آستین پدا
جگرگاه زمین می شد ز خواب آلودگان خالی
اگر آسودگی می بود در روی زمین پیدا
سیه رویی ندارد راستی در پی، نظر واکن
که این معنی ز نقش راست باشد در نگین پیدا
نبود از درد دین، زین پیش خالی هیچ دل صائب
به درمان در زمان (ما) نگردد درد دین پیدا